به قلم خودم (خاطرات کودکی)
بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطرات_کودکی
دختر کوچکی بودم و هر روز ظهر نزدیک آمدن پدر از سر کارش دَرِ کوچه را باز می کردم، تا به استقبال پدر بروم… در مقابل خانه ما خانه سه طبقه ای بود که طبقه وسط آن یک پسر کوچک چهار ساله ای روی بالکن خانه همیشه با سر و صدای زیاد در حال بازی بود… و هر روز در این زمان با دیدن من دهنش را برای من کج می کرد… اما من بدون توجه به آن نگاهم را به مسیر ورود پدر از سر کوچه می دوختم تا شاید او را هر چه زودتر ببینم…
یک روز مانده بود به نیمه شعبان… فصل تابستان بود و بچه های نوجوان کوچه ما مشغول آذین بندی بودند… من در خانه را باز کردم تا مثل همیشه با نگاهم به استقبال پدر بروم که ناگهان صدایی مثل بمب توجه همه را به خود جلب کرد… و ناگهان مادر پسر کوچولو همسایه روبرو که فرزندش را به بغل گرفته بود سراسیمه وارد کوچه شد و شروع به دویدن کرد… چادر نمازش روی زمین کشیده می شد و پیکر بی حرکت فرزند خود را به سینه اش می فشرد… پسرک از بالکن خانه سقوط کرده بود!…
وارد خانه شدم و موضوع را به مادرم گفتم مادرم سراسیمه چادر به سر کشید به دنبال مادر پسرک رفت ولی او خیلی دور شده بود… بعدازظهر صدای بلند دسته جمعی صلواتی از کوچه به گوش رسید… من که سعی می کردم با سن کمم بفهمم چه شده مادرم را صدا زدم…
مادر از همسایه ها جویای ماجرا شد… و موضوع این بود که پسرک بنابر تشخیص بیمارستان فوت کرده بود و خانواده برای غسل و تدفین همان روز به بهشت زهرا رفته بودند اما در حین شستشوی پسرک، جان به بدن او برگشته و پسرک دوباره چشم به این جهان باز کرده بود…
فردای آنروز مادر پسرک در حالی که جعبه شیرینی بزرگی به دست داشت همه محل را شیرین کام کرد تا شیرینی تولد دوباره پسرش را که به یقین جز عیدی از جانب ولی امرش نمیدانست با همسایگان تقسیم کند…
السلام علیک یا حجت الله فی ارضه
#به_قلم_خودم