صبح امید

  • خانه 

به قلم خودم، نقد یک مسئله

23 خرداد 1399 توسط چشم انتظار مولا

بسم الله الرحمن الرحیم
#دنیا_را_چگونه_ببینیم_؟
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید
خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود
پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید…
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل
کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد
پس بر آن شد تا خود را در عسل
بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد…
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد…
اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود،
پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت…
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…
بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد
و آنکه درشیرینی آن غرق شد هلاک می شود…
این مطلبی بود که یک طلبه از سایتی کپی کرده بود و برای دوستان در گروه گذاشته بود…
با خود فکر کردم درست است که سخن زیبا است و نمی خواهم «مغالطه منشأ» راه بیندازم که چون از زبان یکی از پدران آمریکا نقل شده است اشکالی دارد؛ که واقعاً ندارد… اما ای کاش این سخن مورد استفاده مردم تبار خود فرانکلین واقع می شد… خصوصاً رجال سیاسی آمریکایی همچون ترامپ که در دریایی از عسل ثروت که به باتلاقی شباهت دارد غوطه ور است و دست از اعمال قبیح خود نسبت به مردمش و نسبت به مردم دنیا برنمی دارد….
و اما پیامبر اکرم صلوات الله علیه فرموده اند: «الدنیا مزرعه الاخره»…
پیامبر صلح و دوستی چه نگاه زیبایی به دنیا دارد… از دنیای پر از نیرنگ و فریب و پر از شیطنت های اعوان و انصار ابلیس می توان استفاده بهینه کرد و مزرعه ای ساخت که در آخرت از نیکی هایی که در آن کاشته شده، برداشت کرد و سعادت ابدی را نصیب خود کرد.
سلام و درود بر آخرین پیامبر وحی الهی، محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#به_قلم_خودم

15919463660093.jpg

 نظر دهید »

به قلم خودم (خاطرات کودکی)

21 فروردین 1399 توسط چشم انتظار مولا

بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطرات_کودکی
دختر کوچکی بودم و هر روز ظهر نزدیک آمدن پدر از سر کارش دَرِ کوچه را باز می کردم، تا به استقبال پدر بروم… در مقابل خانه ما خانه سه طبقه ای بود که طبقه وسط آن یک پسر کوچک چهار ساله ای روی بالکن خانه همیشه با سر و صدای زیاد در حال بازی بود… و هر روز در این زمان با دیدن من دهنش را برای من کج می کرد… اما من بدون توجه به آن نگاهم را به مسیر ورود پدر از سر کوچه می دوختم تا شاید او را هر چه زودتر ببینم…
یک روز مانده بود به نیمه شعبان… فصل تابستان بود و بچه های نوجوان کوچه ما مشغول آذین بندی بودند… من در خانه را باز کردم تا مثل همیشه با نگاهم به استقبال پدر بروم که ناگهان صدایی مثل بمب توجه همه را به خود جلب کرد… و ناگهان مادر پسر کوچولو همسایه روبرو که فرزندش را به بغل گرفته بود سراسیمه وارد کوچه شد و شروع به دویدن کرد… چادر نمازش روی زمین کشیده می شد و پیکر بی حرکت فرزند خود را به سینه اش می فشرد… پسرک از بالکن خانه سقوط کرده بود!…
وارد خانه شدم و موضوع را به مادرم گفتم مادرم سراسیمه چادر به سر کشید به دنبال مادر پسرک رفت ولی او خیلی دور شده بود… بعدازظهر صدای بلند دسته جمعی صلواتی از کوچه به گوش رسید… من که سعی می کردم با سن کمم بفهمم چه شده مادرم را صدا زدم…
مادر از همسایه ها جویای ماجرا شد… و موضوع این بود که پسرک بنابر تشخیص بیمارستان فوت کرده بود و خانواده برای غسل و تدفین همان روز به بهشت زهرا رفته بودند اما در حین شستشوی پسرک، جان به بدن او برگشته و پسرک دوباره چشم به این جهان باز کرده بود…
فردای آنروز مادر پسرک در حالی که جعبه شیرینی بزرگی به دست داشت همه محل را شیرین کام کرد تا شیرینی تولد دوباره پسرش را که به یقین جز عیدی از جانب ولی امرش نمیدانست با همسایگان تقسیم کند…
السلام علیک یا حجت الله فی ارضه
#به_قلم_خودم

15864024800027.jpg

 نظر دهید »

کرونا (به قلم خودم)

26 اسفند 1398 توسط چشم انتظار مولا

بسم الله الرحمن الرحیم
#ک_ر_و_ن_ا

از روز انتخابات نمایندگان مجلس بیست و پنج روزی می گذرد… درست شب قبل از این روز بنده تب و شروع به سرفه کردم… تازه حرف از ورود کرونا به کشور شده بود و من کنجکاو که مبادا گرفته باشم و به خانواده انتقال بدهم…
خلاصه وقتی رفتم رأی خودم را دادم از همان جا مستقیما به مطب دکتر رفتم… دکتر بعد از معاینه به طوری که حتی یه انگشتش هم به بنده نخورد، مطمئن گفت: خیر شما کرونا ندارید… خیالتون راحت… دارو هم نیاز ندارید… برید بزودی خوب میشید… برگشتیم خونه و خلاصه امروز بعد از بیست پنج روز خوب شدیم!!!
بارها فکر کردم خوب کرونا گرفته بودم که یه چهارده روز بعد خوب شده بودم و خیالم راحت شده بود… تکلیف معلوم بود یا به امید خدا خوب میشدم یا بنا به حکمت خداوند دار فانی رو وداع گفته بودم… خلاصه هول و هراس این بیماری تموم شده بود…
اما بنابر تشخیص پزشک معالج بنده بیماری سرماخوردگی ساده با علائم تب، سرفه شدید، لرز داشتم که دارو هم نیاز نداشتم و فقط باید بیست و پنج روز صبر می کردم تا خوب بشم، که خوب الحمدلله خوب شدم…
قربون خدا برم که اگه این مقاومت رو در بدن ما ایجاد نکرده بود، این پزشکای ماهر چطور میتونستن ما رو به این زودی خوب کنن؟!!!
خدایا شکرت

#به_قلم_خودم

1584379590100.jpg

 نظر دهید »

کمی تأمل

21 دی 1398 توسط چشم انتظار مولا

بسم الله الرحمن الرحیم
#به_قلم_خودم
#کمی_تأمل
گاهی مطالبی رو در اخبار و سایتهای خبری میخوانیم که بعد تکذیب میشود یا تغییر میکند … این مربوط به دستگاهی است که کارش خبررسانی است… خوب وظیفه ما به عنوان شنونده چیست؟…. آیا باید با توجه به اطلاعات ناقصمان، اظهار نظر کنیم و آن را به گوش دیگران هم برسانیم؟…
کمی تأمل بسیار رفتار شایسته ای است تا با توجه به حقیقت موضوع بتوانیم همه چیز را درست درک کنیم و مطلب درست را به دیگران برسانیم…
یادمان نرود که حداقل ما طالب حقایق و اشاعه دهنده آنها هستیم. ان شاءالله
یاد مطلبی از کتاب شازده کوچولو می افتم که در آن سوال میشود
«میشود بگویی چطور حماقتم را ثابت کنم؟»
پاسخ میشنود:
«در مورد همه چیز اظهار نظر کن!!!!»

15787382510301.jpg

 2 نظر

مناسبتی_وداع با سردار در تهران

16 دی 1398 توسط چشم انتظار مولا

بسم الله الرحمن الرحیم
#وداع_با_سردار
#به_قلم_خودم
نماز صبح را که خواندیم همراه پسرم راهی شدیم… در صف انتظار اتوبوس منتظر ماندیم، در ساعات اولیه صبح اتوبوس نبود!!!! یعنی نمیدانستند امروز چه روزی است؟… روزی که محبان سردار از همه جای تهران نه با پا که با سر به میعادگاه او خواهند رفت… گذشتیم… رسیدم به پشت در دانشگاه، درها بسته بود!!! خوب دانشگاه تهران چرا؟!!! تحمل کردیم تا مراسم را دریابیم… نوحه های حاج صادق آهنگران، چه سوزی در دل به پا کرد…. یاد سرداران شهید دوران دفاع مقدس که به جمعشان یار دیرنشان اضافه شد… به سخنان آقای هنیه رئیس دفتر سیاسی جنبش مقاومت اسلامی حماس که شهید قاسم سلیمانی را شهید قدس نامید و سخنان دختر رشید سردار گوش فرا دادیم… سپس نماز را به همراه آقا، رهبر عزیزمان قرائت کردیم… سوختیم از سوز دعاهای رهبرمان… و آتش به جانمان افتاد از اشک های او که جاری بود… مراسم با حرکت خیل جمعیت به سوی میدان آزادی برای بدرقعه سردار رشیدمان ادامه یافت…
و من در این زمان قیامت را دیدم…
زمان بازگشت، مترو و اتوبوس ها مملو از جمعیت بود و جوابگوی مردم نبود… خوب باشد… مراسم سردار با شکوه به انجام رسید اما روسیاهی به زغال ماند آنانی که به جای کمک به برگزاری هرچه باشکوه تر آن، بی توجه به حضور میلیونی مردم دلسوخته، گذاشتند بگذرد…

15783261571.jpg

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

صبح امید

جستجو

موضوعات

  • همه
  • به قلم خودم
  • شعر
  • یک آیه یک نکته
  • مناسبتی
  • اطلاعات عمومی
  • دعا و نیایش
  • حکایت از ائمه علیهم السلام
  • یک حدیث، یک نکته
  • عشق فقط یک کلام، حسین علیه السلام
  • آموزشی
  • از علما و بزرگان دین
  • حل تمرینات
  • حل تمرینات
  • پرسش و پاسخ به شبهات دینی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس