والله خیر حافظا به رحمتک یا ارحم الراحمین
بسم الله الرحمن الرحیم
#به_قلم_خودم
#والله_خیر_حافظا
غروبی خرید کرده بود و بارش سنگین بود… خانه که رسید، کلید رو از توی کیفش درآورد و در حیاط رو بازکرد و وارد شد… زیر چادرش را تکانی داد و دورش جمع کرد تا از پله ها بالا رود… او در فکر این بود که تا اهل خانه هنوز برنگشتند، زودتر به کارهایش برسد…
به طبقه چهارم که رسید دید در آپارتمان نیمه باز است و چراغ پذیرایی روشن… به خیال این که یکی از اهل خانه زودتر به خانه آمده، وارد شد… اما کسی در خانه نبود… همه جا بهم ریخته بود… متوجه شد که دزد وارد خانه شده…
کمی دست و پایش را گم کرد ولی به خود مسلط شد… به خانواده و بعد به پلیس اطلاع داد و رفت توی اطاقش… وای! هرچی داشتند وسط اتاق ریخته بود…
بغض گلویش را گرفته بود… زیرلب با خود گفت: ای نامرد آخه چرا اینجا… من که چیزی ندارم تو بدزدی… اشک از چشمانش جاری شد… نه برای چند تکه طلا بلکه برای شکستن حرمت خانه…
از کنار کمد کنار آمد… در حالی که اشکش را پاک می کرد دید در کنار قالیچه چیزی برق می زند… طرفش رفت… حلقه و گوشواره اش آنجا افتاده بود… آنها را برداشت… در کنار طلاهای ریزه میزه، سه عدد النگو ضخیم وجود داشت… حتماً دزد تا چشمش به آنها افتاده بود، با خود فکر کرده که این سه تا النگو لقمه چربی است که برای کار امشب کفایت می کند… آنها را برداشته و طلاهای ریزه میزه را انداخته و رفته بود…
با دستانش اشک چشمانش را پاک کرد، روی مبل راحتی نشست و لبخندی بر روی صورتش نشست… صورت دزد را در خیالش تصور می کرد که در حال فروش النگوهای او بود و مالخر به او می گفت: اینا که بدلیه!!!
دستانش را بروی قلبش گذاشت و با تمام وجود خواند:
☘ والله خیر حافظا و هو الغفور و الرحیم ☘